وقتی بدنیا میایم، هیچی نمیدانیم. گریه میکنیم، گویا از متولد شدن متنفر هستیم.
بزرگ میشویم. پا در مدرسه میگذاریم و با اندکی از دانش آموزان دوست میشویم.
روزها و شب هایمان را با بازی و خوش گذرانی میگذراندیم، دریغ از آنکه بدانیم سالهای دیگر، خوشحالی وجود نخواهد داشت.
بزرگ تر میشویم و دیگر خبری از بازی با اسباب بازی ها نیست. همه ی آنها که شبها در آغوشمان به خواب میرفتند، در یک جعبه نشستند و آن جعبه در انباری خانه ـمان خاک گرفته است. دوست هایمان تبدیل به افرادی شدند که فقط وقتمان را با آنها میگذرانیم. دیگر خبری از آن دو کودک خوشحال و بازیگوش نیست. آنها سخت مشغول درس خواندن هستن.
سالها میگذرد، و ما هنوز درگیر درس هستیم، درس میخوانیم و درس میخوانیم... حالا سرگرمی جدیدی بجای بازی کردن پیدا کرده ایم.. بازی با برگه های کتاب! آنها را ورق میزنیم و میخوانیم. گه گاهی از روی متن درس مینویسیم و یا تمرینات ریاضی را حل میکنیم.
16 ساله شدیم و هنوز درگیر مدرسه ایم، ظاهرا مشکل جدیدی به وجود آماده است و الان درگیر انتخاب رشته ایم.
خسته میشویم. روی زانوهایمان می افتیم و زار میزنیم. پشیمانی و ناراحتی کل وجودمان را فرا گرفته است.
پشیمانی که چرا از آن اوقات زیبا و سرگرم کننده ی بچگی لذت نبردیم و قدرش را ندانستیم
ناراحت از اینکه بزرگ شده ایم و طعم شیرین زندگی را دیگر حس نمیکنیم و همش تلخ است.
تلخِ تلخ مانند قهوه ای که در ماگ مورد علاقه ـمان آماده خوردن است و بخاری داغی بلند شده است.
تلخِ تلخ مانند شکلاتی که با چشیدنش، صورتمان را بخاطر مزه ـش جمع میکنیم.
زندگی دیگر شیرین نبود... فقط تلخ بود... و ما از این طمم بیزاریم.
از خستگی فریاد میزنیم و آرزو میکنیم که ای کاش به دوران خوب بچگی برمیگشتیم
اما دیگر دیر شده بود... آن روزها برنمیگردن.. من باز همان دختر 5 ساله ی بَشاش نمیشوم... تو باز همان دختر 6 ساله بازیگوش نمیشوی... و ما هیچوقت بی دلیل خوشحال نخواهیم شد و نمیخندیم و طعم شیرین زندگی را نمیچشیم...
درون اشک هایمان غرق میشویم. گریه میکنیم و گریه میکنیم...
برای آخرین بار به آسمان خیره میشویم... دعا میکنیم که بتوانیم دوباره هوای آبی و خورشید زرد رنگ سوزان را ببینیم...
کم کم چشم هایمان بسته میشود و ناگهان از خواب میپریم...
میبینیم که همه ـش خواب بوده و داشتیم کابوس میدیدیم.
نفس راحت کشیده و از روی تخت بلند میشویم و به خود 25 ساله ـمان در آینه خیره میشویم.
باز دلم هوای بچگی ام را کرده است... باز میخواهم به مدرسه بروم
تغذیه ـم را با دوستانم تقسیم کنم و از شیرینی شکلات لذت ببرم
بخندم و خوشحال باشم، بازی کنم و خوش بگذرانم
این داستان من بود
تلخِ تلخ، شیرینِ شیرین
دوستان من، زندگی همین است
+ دوست داشتم اینجاهم بزارمش:">
++ قالب؟!