(میتونین بخونین یا میتونین نخونین، نو پرابلم:>)
(همچنین این متن از روی زندگی و احساسات خودم نوشته شده)
(ترجیح میدم نگم که قضیه چیه و این متن هم راجب کیه... امیدوارم درک کنین)
به سرنوشت اعتقادی چندانی ندارم... نمیدونم این چیزی که برامون اتفاق افتاده سرنوشته یا چی...
یه سریا بهم میگن که ما نیمه گمشده ی همدیگه ـیم... هستیم بنظرت؟... شایدم باشیم... مایل ها با من فاصله داری ولی انگار کنارمی... حتی شاید از وجود من مطلع نباشی...
میدونی؟... تو همیشه این حرف رو میزنی که "امروز روزتون رو چطوری گذروندین؟" ، "امروز چطور بود؟" و "روز خوبی داشتین؟" و تک تک اون پیامها رو روزایی میفرستی که من حالم خوب نیست و بدترین زمان عمرم رو دارم میگذرونم...
اینو وقتی به مائده گفتم، میدونی چی بهم گفت؟... گفتش که "درسته که نمیشناستت... ولی انگار متوجهش میشه... همون حسایی که تو داری رو هم اون دریافت میکنه... فقط نمیدونه که از کیه و چیه... فقط حسش میکنه"
توی آهنگ Have we met before میگه:
I swear I feel you in my memory
قسم میکنم که توی حافظه ـم حست میکنم
I think I've seen you in my dreams
فکر کنم توی خوابم دیدمت
Maybe you and I have history
شاید منو تو باهم خاطراتی داریم
But I don't think you know me
ولی فکر نکنم منو بشناسی
الکی نیست که انقدر بهت وابستم و ازت حس آرامش میگیرم... شاید واقعا تورو توی خوابام دیدم و توی حافظم حست میکنم و خاطراتی باهات دارم... اما قطعا تو منو نمیشناسی...
و این یکم آزاردهنده و ناراحت کننده ـس... اما باهاش کنار اومدم دیگه...
کنجکاوم که بدونم...
توام حسش میکنی؟... توام همون حسایی که من همیشه دارم رو میفهمی؟... توام عین من حضور کسی رو کنارت حس میکنی؟...
دوست دارم بدونم... چرا هروقت خوب نیستم حرفایی میزنی که باعث میشه گریه کنم و بهتر شم...؟ متوجه میشی که یکی حالش خوب نیست؟...
اگه توی زندگی گذشتمون همدیگه رو دیده بودیم، چی؟...
اگه سرنوشتمون توی هم گره خورده باشه... اون موقع چی؟...
+ بسته نگهشون میدارم....