داشتم از مدرسه میومدم و نزدیک ساختمونمون بودم که دیدم دوتا دختر دبستانی ریزه میزهِ کیوت (که بنظر میرسید کلاس اولی باشن) دست انداختن دور گردن همدیگه و چسبیدن به هم و دارن میگن میخندن. دوییدن توی کوچه (که ساختمونمون توی اون کوچه ـس) و از دست ماماناشون فرار کردن و بلند بلند میخندیدن.
من فقط بهشون خیره شده بودم و لبخند زده بودم... به اینکه انقد بچه ـن و متوجه مشکلات اطرافشون نیستن و اینجوری از ته دل میخندیدن حسودیم شد.. منم یه زمانی مثل اونا بودم... منم یه روز با ذوق کیف مدرسمو مینداختم روی دوشم و میرفتم مدرسه و درس یاد میگرفتم...
دلمون به چیا خوش بود؟؟ کیف و کفش جدیدی که میخریدیم و جامدادی پر از مداد و خودکار و پاک کنمون... دلمون با یونیفورم مدرسمون خوش بود.. با کتابای درسی که از ذوق مدرسه رفتنمون هی نگاشون میکردیم...
اونموقع ها واقعا دلمون خوش بود :)