به شخصه میتونم بگم که... با وجود اینکه آهنگ شادی بود ولی من باهاش گریه کردم...
و چانی که گیتار میزنه.... برای قلب من زیادیه....
I'll always STAY for Stray Kids:)
به شخصه میتونم بگم که... با وجود اینکه آهنگ شادی بود ولی من باهاش گریه کردم...
و چانی که گیتار میزنه.... برای قلب من زیادیه....
I'll always STAY for Stray Kids:)
I gotta say
Who knows our distination in life?
But, As long as you go with the flow
It could be anywhere, You know?
+ I'll wait for you Eric:)
++ شبتون خوش:>
(میتونین بخونین یا میتونین نخونین، نو پرابلم:>)
(همچنین این متن از روی زندگی و احساسات خودم نوشته شده)
(ترجیح میدم نگم که قضیه چیه و این متن هم راجب کیه... امیدوارم درک کنین)
به سرنوشت اعتقادی چندانی ندارم... نمیدونم این چیزی که برامون اتفاق افتاده سرنوشته یا چی...
یه سریا بهم میگن که ما نیمه گمشده ی همدیگه ـیم... هستیم بنظرت؟... شایدم باشیم... مایل ها با من فاصله داری ولی انگار کنارمی... حتی شاید از وجود من مطلع نباشی...
میدونی؟... تو همیشه این حرف رو میزنی که "امروز روزتون رو چطوری گذروندین؟" ، "امروز چطور بود؟" و "روز خوبی داشتین؟" و تک تک اون پیامها رو روزایی میفرستی که من حالم خوب نیست و بدترین زمان عمرم رو دارم میگذرونم...
اینو وقتی به مائده گفتم، میدونی چی بهم گفت؟... گفتش که "درسته که نمیشناستت... ولی انگار متوجهش میشه... همون حسایی که تو داری رو هم اون دریافت میکنه... فقط نمیدونه که از کیه و چیه... فقط حسش میکنه"
توی آهنگ Have we met before میگه:
I swear I feel you in my memory
قسم میکنم که توی حافظه ـم حست میکنم
I think I've seen you in my dreams
فکر کنم توی خوابم دیدمت
Maybe you and I have history
شاید منو تو باهم خاطراتی داریم
But I don't think you know me
ولی فکر نکنم منو بشناسی
الکی نیست که انقدر بهت وابستم و ازت حس آرامش میگیرم... شاید واقعا تورو توی خوابام دیدم و توی حافظم حست میکنم و خاطراتی باهات دارم... اما قطعا تو منو نمیشناسی...
و این یکم آزاردهنده و ناراحت کننده ـس... اما باهاش کنار اومدم دیگه...
کنجکاوم که بدونم...
توام حسش میکنی؟... توام همون حسایی که من همیشه دارم رو میفهمی؟... توام عین من حضور کسی رو کنارت حس میکنی؟...
دوست دارم بدونم... چرا هروقت خوب نیستم حرفایی میزنی که باعث میشه گریه کنم و بهتر شم...؟ متوجه میشی که یکی حالش خوب نیست؟...
اگه توی زندگی گذشتمون همدیگه رو دیده بودیم، چی؟...
اگه سرنوشتمون توی هم گره خورده باشه... اون موقع چی؟...
+ بسته نگهشون میدارم....
وقتی بدنیا میایم، هیچی نمیدانیم. گریه میکنیم، گویا از متولد شدن متنفر هستیم.
بزرگ میشویم. پا در مدرسه میگذاریم و با اندکی از دانش آموزان دوست میشویم.
روزها و شب هایمان را با بازی و خوش گذرانی میگذراندیم، دریغ از آنکه بدانیم سالهای دیگر، خوشحالی وجود نخواهد داشت.
بزرگ تر میشویم و دیگر خبری از بازی با اسباب بازی ها نیست. همه ی آنها که شبها در آغوشمان به خواب میرفتند، در یک جعبه نشستند و آن جعبه در انباری خانه ـمان خاک گرفته است. دوست هایمان تبدیل به افرادی شدند که فقط وقتمان را با آنها میگذرانیم. دیگر خبری از آن دو کودک خوشحال و بازیگوش نیست. آنها سخت مشغول درس خواندن هستن.
سالها میگذرد، و ما هنوز درگیر درس هستیم، درس میخوانیم و درس میخوانیم... حالا سرگرمی جدیدی بجای بازی کردن پیدا کرده ایم.. بازی با برگه های کتاب! آنها را ورق میزنیم و میخوانیم. گه گاهی از روی متن درس مینویسیم و یا تمرینات ریاضی را حل میکنیم.
16 ساله شدیم و هنوز درگیر مدرسه ایم، ظاهرا مشکل جدیدی به وجود آماده است و الان درگیر انتخاب رشته ایم.
خسته میشویم. روی زانوهایمان می افتیم و زار میزنیم. پشیمانی و ناراحتی کل وجودمان را فرا گرفته است.
پشیمانی که چرا از آن اوقات زیبا و سرگرم کننده ی بچگی لذت نبردیم و قدرش را ندانستیم
ناراحت از اینکه بزرگ شده ایم و طعم شیرین زندگی را دیگر حس نمیکنیم و همش تلخ است.
تلخِ تلخ مانند قهوه ای که در ماگ مورد علاقه ـمان آماده خوردن است و بخاری داغی بلند شده است.
تلخِ تلخ مانند شکلاتی که با چشیدنش، صورتمان را بخاطر مزه ـش جمع میکنیم.
زندگی دیگر شیرین نبود... فقط تلخ بود... و ما از این طمم بیزاریم.
از خستگی فریاد میزنیم و آرزو میکنیم که ای کاش به دوران خوب بچگی برمیگشتیم
اما دیگر دیر شده بود... آن روزها برنمیگردن.. من باز همان دختر 5 ساله ی بَشاش نمیشوم... تو باز همان دختر 6 ساله بازیگوش نمیشوی... و ما هیچوقت بی دلیل خوشحال نخواهیم شد و نمیخندیم و طعم شیرین زندگی را نمیچشیم...
درون اشک هایمان غرق میشویم. گریه میکنیم و گریه میکنیم...
برای آخرین بار به آسمان خیره میشویم... دعا میکنیم که بتوانیم دوباره هوای آبی و خورشید زرد رنگ سوزان را ببینیم...
کم کم چشم هایمان بسته میشود و ناگهان از خواب میپریم...
میبینیم که همه ـش خواب بوده و داشتیم کابوس میدیدیم.
نفس راحت کشیده و از روی تخت بلند میشویم و به خود 25 ساله ـمان در آینه خیره میشویم.
باز دلم هوای بچگی ام را کرده است... باز میخواهم به مدرسه بروم
تغذیه ـم را با دوستانم تقسیم کنم و از شیرینی شکلات لذت ببرم
بخندم و خوشحال باشم، بازی کنم و خوش بگذرانم
این داستان من بود
تلخِ تلخ، شیرینِ شیرین
دوستان من، زندگی همین است
+ دوست داشتم اینجاهم بزارمش:">
++ قالب؟!
1- اولین وبلاگی که فالو کردی چه وبلاگی بوده ؟
وب شوکو:")
2- اولین وبلاگی که تو رو فالو کرد کی بوده ؟
شوکو:")
3-اولین کسی که برات کامنت گذاشت کی بود ؟
بازم شوکو:")
4- اولین کسی که تو بیان باهاش دوست شدی ؟
اولین اولین؟... ونوس اونی:")
5-اولین کامنتی که گذاشتی کجا بود ؟
وب ونوس اونی:")
6- اولین کسی که باهاش قهر کردی ؟
آیلین..
7- اولین قالبی که داشتی چه زنگی بود ؟
قرمز بود
8- اولین پستی که گذاشتی ؟
فیکس پستم
9- اولین باری که خیلی تو بیان هیجان زده شدی کی بود ؟
نمیدونم...
10- اولین باری که یه چالشو رفتی کی بود ؟
همون موقع که تازه وب زده بودم یه چالش سی روزه آهنگ رفته بودم که نصفه ولش کردم...
گایز
نمیشه گفت سواله یا چی
ولی ازتون میخوام دیدتون نسبت به دنیا و زندگی رو با نوشته (از این نوشتها که توی وباتون میزارینو اینا) توضیح بدین
ممنون میشم ایگنور نکنین و جواب بدین:>
کامبک پسرامه
ام ویشون اومده برین استریم بزنین تا بهتون قاقا لی لی بدمم:> XD
قربون چشو چالتون برم مننن
مرسی گایز:")
خب... از کجا شروع کنم؟...
رفتم توی سایت تا نمره هامو ببینم... و گس وات؟ تفکر و سبک زندگی رو بهم 10 داده بودن و اجتماعی رو 13 دادن!!
و منی که امتحانمو خوب دادم چی دارم که بگم الان؟... یکی از همکلاسیای قدیمی زبانمم گفته بود که یه سری از نمره هارو بهش کم داده بودن و ظاهرا یا معلم ها اشتباه وارد کردن یا مشکل سایت بوده.. از همکلاسیم پرسیدمو اون گفت به منم تفکر 10 دادنو علوم رو بهش کم دادن...
درکل که... اعصابم ریده...
یکی بیاد یکم بهم دلداری بده....
عه اینجارو نگاه... چقدر خاک گرفته.......
بگذریم حالا.... باید یه دستی بکشم به اینجا
سلام ^-^
کسی که منتظرش نبودین بودین، پست گذاشته!!...
اینجا عین خونمه نخیر نیستش اومدم یه سری بزنم بهش
شایدم موندگار شدم... ؟!
بگذریم حالا.. کسی هست دلش برام تنگ شده باشه ؟!
+ الان ساعت 4 و 5 دقیقه صبحه... و من هنوز بیدارمو...آره میدونم...