(اینجانب بعد از 15 روز پست میزاره که البته never mind)
قبل از هرچیز، بزارین یه چی بگم. توی داستانی (؟) که قراره تعریف کنم دو نفر هستن که اسماشون شبیه به همه. پس برای اینکه هم خودم و هم شماها قاطی نکنین، اینجوری مشخصشون میکنم.
عسللل: همکلاسیم و دوستم توی مدرسه
عسل: هم باشگاهیم
اوکی بگذریم-
امروز اصلا نمیخواستم برم باشگاه و داشتم میمردم از درد کمر و پا و میدونستم برم جنازمم خونه نمیرسه و همون وسط غش میکنم (که البته این اتفاق نیوفتاد) ولی با این حال رفتم و چون هوا سرد بود و دستای من هم یخ زده بود هیچکدوم از پنجه هام بلند و عین همیشه نبود و ریده شده بود توی اعصابم. ساعد هم که میزدم دستام سریع قرمز میشد و درد میگرفت کلا وضعم افتضاح بود.
داشتیم بازی میکردیم که یهو معصومه (رفیق مهتاب just as reminder) اومد گفت که چند نفرتون بیاین تور رو بیارین. که یهو مهتاب پرید گفت "نهههه من میخوام انتخاب کنم" و یکم بچه بازی دراورد و اینا بعد اومد وسط وایستاد و چشاش بست و انگشتاشو سمتمون گرفت و چرخید عین کلاس اولیا TT و من هی داشتم دعا میکردم که به من بگه و همینم شددد :>>> بعد دیدم دوتا از بچها دارن میبرن تور رو.
من: عه بردن که...
مهتاب: (با یه صورت و لحن مهربونی و خیلی فیس تو فیس) اشکال نداره برو کمکشون کن
منم عین پنگوئن راه رفتم و کمک شیدا و عسل کردم و بعد که کارمون تموم شد برگشتیم سر بازیامون که یهو مربیمون سوت زد که بریم ضربه بزنیم (یا همون اسپک یا رد کردن توپ از تور به هر نحوی که میتونیم)
بعد وایستاده بودم تا توپ بگیرم که مربیمون به منو خیلی از بچها گفت برین اونجا توی خط وایستین. منم اولین نفر بودم. بعد مهتاب کنجکاوانه اومد گفت: چرا اینجا وایستادین؟
منم گفتم خانم نادری (مربیمون) گفتش وایستیم
ولی چون صدای آهنگ زیاد بود مهتاب نشنید. صورتشو آورد نزدیک گفت چی؟
منم گفتم که فلان فلان فلان.
بعد رفت ته وایستاد و بعد که من فهمیدم قراره چیکار کنیم رفتم ته وایستادم چون میدونستم تر میزدم (که حتی آخرشم تر زدم)
با عسل و عسللل و معصومه و مهتاب وایستاده بودیم و داشتیم میگفتیم میخندیدیم.
بعد معصومه داشت راجب رل عسل باهاش بحث میکرد و ما جر خورده بودیم. بعد از عسللل پرسید که: تو دوست پسر داری؟" عسللل هم گفت نه من سینگلم. بعد برگشت سمت من گفت: تو چی؟ رل داری؟" بعد عسللل بغلم کرد گفت این همکلاسی منهههه. بعد مهتاب با یه لحن و قیافه مظلومی رو به من کرد و گفت: این بیبی من بهش نمیاد دوست پسر داشته باشه خیلی بیبی فیسه"
و من سرخو سفید شده بودم عین خخخخررررررر و ذذذذذذوووووووققققققق کرده بودم همزمان.... صدام کرد بیبی من.... واااااااااای TTTT
تا آخر سانس همش داشتم لبخند میزدم. تایم که تموم شد رفتم پیش عسللل و بعد دیدم مهتاب از جلوم داره میاد. نزدیکم که شد بهش گفتم: خسته نباشی" بعد خیلی مهربانانه گفت "همچنین عزیزم"
و من مردمممم TTTTT
حالا تصمیم گرفتم از جلسه بعد هروقت دیدمش بهش سلام کنم و خسته نباشی بگم تا یه impression بهتری از خودم روش بزارم و اینطوری دوست شیم ^^
تا حالا باهام بد رفتار نکرده و همچنین فوش و اینجور چیزا هم بهم نداده (مثلا با عسل بحث میکنه هی خفه شو و گوه نخور و از اینجور حرفا زیاد میزنه) و خب این میتونه بخاطر این باشه که ازم خوشش اومده........ چون به محدثه گفته بود "ازش خوشم میاد دختر خوب و با ادبیه"
و آره.....
حالتون چطورههه ^^؟؟؟