زنگ آخر بود و خانم معتضدی هنوز نیومده بود سر کلاس و بچها داشتن به شدت شلوغ میکردن
بدون شک تا الان درمورد سردردای من میدونین دیگه
سر کلاس سرم واقعا بد درد گرفت طوری که دستامو گذاشته بودم روی گوشام و مقنعه ـم رو چنگ میزدم و گریه میکردم. عسل خانم زحمت کشیدن منو بردن بیرون از کلاس تا یه آبی به سرو صورتم بزنم
و برگشتم سرکلاس بعدش و بعد از نیم ساعت خانم معتضدی هم اومد و متوجه حال افتضاح و چشای خیس و قرمزم شد. ازم پرسید چیشده و منم گفتم که اینجوریه و حالا بگذریم
بهم گفت برو بیرون کلاس بشین بهتری شی بعد بیا و منم گفتم اوکی و رفتم روی پلها نشستم تا سردردم آروم شه
بعد دیدم از تو کلاسمون همش اسم و فامیلیم رو میگن و از شدت کنجکاوی نتونستم سر جام بمونم و رفتم در زدم و به خانم معتضدی گفتم که میتونم بیام توی کلاس؟ بعد گفت نخیر! سر دسته ی همشون که تویی!! (یعنی من کسیم که شلوغ ترین بوده و من درواقع سرکلاس سرمو میزارم روی میز و هیچی نمیگم تا معلم بیاد) به خانم معتضدی گفتم که خانم بخدا من هیچ حرفی نمیزنم سر کلاس و ساکتم. از محدثه پرسیدم که من سر کلاس حرف میزنم؟؟؟ محدثه هم گفتش که خانم اسما واقعا هیچی سر کلاس نمیگه و با هیشکی حرف نمیزنه و همش سرش رو میزه بچها دارن دروغ میگن
و خانم معتضدی عزیز گفت که از صورتاشون فهمیدم که دارن الکی و دروغ میگن. الان میتونی بیای سر کلاس و هرکی هرچی گفت تو نه گوش کن و نه جوابشونو بده اینا هم بین خودمو خودت بمونه
زنگ خورد و از فاطمه پرسیدم که بچها چی میگفتن راجب من؟
فاطمه گفت: سه شنبه زنگ اول که خانم فرامرزی بهت گفته بود هرکی حرف زد اسمشونو بنویس، اون برگه رو دادم به خانم معتضدی و همینکه خانم اسم عسلو خوند، عسل پاشد گفت خانم خود مرندی همش حرف و داد میزنه و همه بچها باهاش موافقت کردن. از اونور هم قلندری دراومد گفت که تو (من یعنی) شلوغ ترین دانش آموز کلاسی و من (یعنی فاطمه که نماینده ی کلاسه) هیچی به بچها نگفتم و بهشون اجازه دادم که حرف بزنن و شلوغ کنن. آخرش همه چی سر منو تو خالی و تموم شد"
عسل؟ آره اون مثلا دوستم بود تا قبل از این اتفاق!! اون خودش از سر میزش پا میشه میره اون ور کلاس با اکبری و شکیبا و کل بچها حرف میزنه و میاد کنار من میشینه از کراشش میگه و درکل خودش بیشتر از منِ بی زبون شلوغ میکنه.
ما حق نداریم مقنعه ـمون رو دراریم وگرنه مساوی ـیست با اخراج. و امروز زنگ دوم که خانم لطفیان نیومده بود، خانم نیر آبادی (یا معاونه یا ناظم، دقیق نمیدونم) اومد سرکلاسمونو عربی داشت درس میداد و پای تخته داشت 14 صیغه ها رو مینوشت. قلندری هم که پشت عسل میشینه، مقنعه عسل رو کشید پایین و اول زنگ سر کلاس به حدیثه گفت کسشر نگو.
دختر درسخون و پاچه خوار و **** مالیه (ببخشید!!) جلوی معلما ولی دراصل جزو شلوغترین بچهای کلاسه.
و حالا همه چی افتاد تقصیر من بدبختی که سه شنبه زنگ اول رو وقت گذاشتم با بچها زبان کار کردم و برای اینکه ساکت بشن و صدام به کل کلاس برسه یکم تُن صدامو بردم بالا و فاطمه ای که داشت تمام توانشو میذاشت تا بچهارو ساکت کنه و گلوش رو رسما جر داد :)
+ قرار بود با خانم فرامرزی حرف بزنیم ولی همه معلم و معاونو اینا گیر دادن که برین خونتون و زر زر
++ بهرحال خانم فرامرزی سال پیش معلم علومم بوده و کلاس مارو خیلی خوب میشناسه و میدونه که من همچون بچه ای نیستم که شلوغ بازی درارم. و میدونه که فاطمه از منم بی زبون تره. ولی باید شنبه بریم باهاش حرف بزنیم...