هوا غروب کرده بود و کم کم داشت شب میشد. بارون بند اومده بود، ولی اشک های مینهو نه. لبه دیوار نشسته بود و پاهاش رو آویزون کرده بود و درحال تکون دادنشون بود. گوشیش رو از توی جیبش دراورد و دنبال شماره ی جیسونگ گشت. با دیدن اسم "My little hazelnut" لبخند غمگینی زد و تلفن سبز رنگ روی صفحه رو لمس کرد و منتظر شد تا جیسونگ جواب بده.
"بله؟"
لبخند غمگینی روی لب های مینهو نقش بست و اشک هاش با سرعت بیشتری میباریدن، "جیسونگی؟"
"...-"
"لطفا قطع نکن... میخوام آخرین حرفامو بهت بزنم."
صدایی از پشت تلفن نمیشنید، ولی به خوبی میتونست نفس های عصبی جیسونگ رو بشنوه، "ببخشید جیسونگی اگر برات کافی نبودم و اون چیزی که لایقته رو بهت ندادم..همچنین ممنونم از اینکه 3 سال کنارم بودی و تحملم کردی فندق کوچولو..."
جیسونگ بی قرار شد. حس خوبی به این کلماتی که از زبون مینهو میشنوید نداشت. بی دلیل و بدون اینکه متوجه بشه، بغض کرده بود. منظور مینهو از این حرفا چیه؟ این سوال توی ذهنش شکل گرفت و بلافاصله بعد از تموم شدن حرفش، بیانش کرد، "منظورت از این حرفا چیه؟ چرا داری اینارو میگی؟"
"من خیلی دوستت دارم جیسونگی...امیدوارم که زندگی خوبی رو بدون وجود من داشته باشی"
چشم هاش درشت شد. مینهو واقعا میخواست خودشو بکشه؟ اشکاش بی صدا روی گونه های تپل و نرم جیسونگ غلت خوردن و پایین ریختن، "هی-..هیونگ...کجایی؟"
"دیگه فکرش رو نکن جیسونگی...میخواستم تو آخرین کسی باشی که صداش رو میشنوم-"
"میخوام ببینمت...بگو کجایی!!"
"خونه خودم."
صدای بوق از پشت تلفن به گوش مینهو رسید. گوشیش رو کنارش گذاشت و در آرامش به آسمون تیره خیره شد؛ درحالی که جیسونگ با صورتی خیس داشت خیابون های سئول رو با عجله رد میکرد تا به ساختمون مورد نظرش برسه. صدای هق هق هاش توجه همه رو جلب کرده بود و انگشت نما شده بود و مردم توی گوش هم پچ پچ میکردن؛ که البته اهمیتی بهش نمیداد!
بلاخره به ساختمونی که میخواست رسید، اما اینطور که میدید، دیر رسیده بود. دسته ای از مردم پایین ساختمون تجمع کرده بودن و عده ای هم درحال زنگ زدن به اورژانس بودن؛ شاید فکر کنین که مینهو خیلی بدجنس بود و باید بخاطر جیسونگ هم که شده، از کارش پشیمون میشد؛ اما خیلی دیر شده بود. اون خودشو پرت کرده بود پایین. و جیسونگ با وحشت به سمت مردم رفت و کنارشون زد تا وقتی که به پسری که روی زمین افتاده بود و خون قرمزی از سرش جاری شده بود رو دید. با قدم های لرزون سمتش رفت و بدنشو بین دستاش گرفت، "...هی-...هیونگ؟...."
مردم شروع به پرسیدن سوالاتی مثل "شما اون پسر رو میشناسین؟" و "میدونین چرا اینکارو کرده؟" میکردن؛ اما جیسونگ جوابی بهشون نمیداد. چون صدایی نمیشنید. صدایی غیر از غرش آسمون و برخورد کردن قطرات بارون به روی زمین و برگهای درختها به گوشش نمیخورد. اشک هاش بی وقفه روی صورتش غلت میخوردن و صداش هر لحظه بلندتر میشد، "مینهو هیونگ صدای منو میشنوی؟... هیونگ؟"
چند بار بدن پسر رو به روش رو تکون داد، اما هیچ عکس العملی ندید. وقتی که مینهو آخرین نفسش رو بازدم و بدنش کم کم شروع به سرد شدن توی اون هوای غمزده کرد، جیسونگ برای لحظه ای گرفتن اکسیژن رو فراموش کرد و بعد از کمی سکوت اسم مینهورو به زبون آورد و داد زد، "...مین-....مینهو هیونگ!!!"
بدن پسر رو محکم بغل کرده بود و اجازه نمیداد کسی بهش نزدیک بشه. پیرهن جیسونگ خیس بود، نه فقط بخاطر بارون بلکه بخاطر خون عشقش بود...
+ بنده به مرض اسپویل بیمارم:>
++ همچنین بنده به مرض سد اند هم دچار شده ام.
+++ همچنین، قالبم چطوره؟
++++ همچنین، باز بازدیدای بیان به چیز رفته؟