تصور اینکه وقتی هیونجین بچه دار بشه و بشینه برای بچش تعریف کنه که ″منو عمو جیسونگی اول سایه همو با تیر میزدیم ولی الان دوستای خیلی خوبی برای هم هستیم″ باعث میشه برم خودمو توی آب رودخانه هان غرق کنم:]
یا فکر کردن به اینکه چان بابا بشه و بیاد توی چانزروم راجب بهش حرف بزنه، باعث میشه هم از حسودی و هم از کیوتیش خودمو توی آب رودخانه نیل غرق کنم:]
+ من فقط زیادی بیکارم:|