فراموش می شوی
گویی که هرگز نبوده ای
محمود درویش -
1. امروز اولین امتحان مستمرم رو ندادم چون هشتم ها امتحان نداشتن و آی دونت نو وای بات آیم هپی :>>>>
2. شکیبا هفته ی دیگه میره ترکیه برای همیشه و امروز انقد گریه کردم TT
3. امروز باشگاه گوه بود. نه مهتاب اومده بود نه معصومه و نه نگار. کلا باشگاه خیلی سرد بود.
4. بعد اون ستایش عوضی رید تو اعصابم و عسل (همکلاسیم/دوستم) اومد همشونو قهوه ای کرد و رفت ^^
5. اون دوستایی که میرینن به کسایی که اذیتت میکنن >>>>>>>>>>>>>
6. پنجشنبه هفته پیش، آخرین روزی بود که مهتاب رو میدیدم و یه طور دلم براش تنگ میشه :")
7. قراره با سانس بعدی برم والیبال و این یعنی مهتاب رو دیگه نمیبینم
8. the name chapter.... دوباره ارای چپتر ها برگشت-...
9. آخجون تئوری میسازم ازششش TT
10. از همین الان دلتنگ سلین هیونگم :(
11. ولی ریدن به معلم دینی واقعا >>>>
12. فقط نزدیک 700 مگابایت رمم خالی داره و موندم چیارو پاک کنم-
13. نت میخوام که بقیه قسمتای فصل شیش بوکو نو هیرو آکادمیا رو ببینم
14. همچنین بقیه ی توکیو ریونجرز رو تموم کنم.
15. امروز که زنگ خورد، رفتیم توی حیاط، مقنعه ـم رو دراوردم و به اکیپمون گفتم: بچها زن زندگی آزادی" بعد اوناهم مقنعه هاشونو دراوردن و اصلا T.T
16. میخوام weak hero رو ببینم اما حتی نمیدونم pop out boy رو تا چه قسمتی دیدم و هنوز دوتا قسمت کوفتی از ایمیتیشن موندهههه
17. سونتین :>>>>
(اینجانب بعد از 15 روز پست میزاره که البته never mind)
قبل از هرچیز، بزارین یه چی بگم. توی داستانی (؟) که قراره تعریف کنم دو نفر هستن که اسماشون شبیه به همه. پس برای اینکه هم خودم و هم شماها قاطی نکنین، اینجوری مشخصشون میکنم.
عسللل: همکلاسیم و دوستم توی مدرسه
عسل: هم باشگاهیم
اوکی بگذریم-
امروز اصلا نمیخواستم برم باشگاه و داشتم میمردم از درد کمر و پا و میدونستم برم جنازمم خونه نمیرسه و همون وسط غش میکنم (که البته این اتفاق نیوفتاد) ولی با این حال رفتم و چون هوا سرد بود و دستای من هم یخ زده بود هیچکدوم از پنجه هام بلند و عین همیشه نبود و ریده شده بود توی اعصابم. ساعد هم که میزدم دستام سریع قرمز میشد و درد میگرفت کلا وضعم افتضاح بود.
داشتیم بازی میکردیم که یهو معصومه (رفیق مهتاب just as reminder) اومد گفت که چند نفرتون بیاین تور رو بیارین. که یهو مهتاب پرید گفت "نهههه من میخوام انتخاب کنم" و یکم بچه بازی دراورد و اینا بعد اومد وسط وایستاد و چشاش بست و انگشتاشو سمتمون گرفت و چرخید عین کلاس اولیا TT و من هی داشتم دعا میکردم که به من بگه و همینم شددد :>>> بعد دیدم دوتا از بچها دارن میبرن تور رو.
من: عه بردن که...
مهتاب: (با یه صورت و لحن مهربونی و خیلی فیس تو فیس) اشکال نداره برو کمکشون کن
منم عین پنگوئن راه رفتم و کمک شیدا و عسل کردم و بعد که کارمون تموم شد برگشتیم سر بازیامون که یهو مربیمون سوت زد که بریم ضربه بزنیم (یا همون اسپک یا رد کردن توپ از تور به هر نحوی که میتونیم)
بعد وایستاده بودم تا توپ بگیرم که مربیمون به منو خیلی از بچها گفت برین اونجا توی خط وایستین. منم اولین نفر بودم. بعد مهتاب کنجکاوانه اومد گفت: چرا اینجا وایستادین؟
منم گفتم خانم نادری (مربیمون) گفتش وایستیم
ولی چون صدای آهنگ زیاد بود مهتاب نشنید. صورتشو آورد نزدیک گفت چی؟
منم گفتم که فلان فلان فلان.
بعد رفت ته وایستاد و بعد که من فهمیدم قراره چیکار کنیم رفتم ته وایستادم چون میدونستم تر میزدم (که حتی آخرشم تر زدم)
با عسل و عسللل و معصومه و مهتاب وایستاده بودیم و داشتیم میگفتیم میخندیدیم.
بعد معصومه داشت راجب رل عسل باهاش بحث میکرد و ما جر خورده بودیم. بعد از عسللل پرسید که: تو دوست پسر داری؟" عسللل هم گفت نه من سینگلم. بعد برگشت سمت من گفت: تو چی؟ رل داری؟" بعد عسللل بغلم کرد گفت این همکلاسی منهههه. بعد مهتاب با یه لحن و قیافه مظلومی رو به من کرد و گفت: این بیبی من بهش نمیاد دوست پسر داشته باشه خیلی بیبی فیسه"
و من سرخو سفید شده بودم عین خخخخررررررر و ذذذذذذوووووووققققققق کرده بودم همزمان.... صدام کرد بیبی من.... واااااااااای TTTT
تا آخر سانس همش داشتم لبخند میزدم. تایم که تموم شد رفتم پیش عسللل و بعد دیدم مهتاب از جلوم داره میاد. نزدیکم که شد بهش گفتم: خسته نباشی" بعد خیلی مهربانانه گفت "همچنین عزیزم"
و من مردمممم TTTTT
حالا تصمیم گرفتم از جلسه بعد هروقت دیدمش بهش سلام کنم و خسته نباشی بگم تا یه impression بهتری از خودم روش بزارم و اینطوری دوست شیم ^^
تا حالا باهام بد رفتار نکرده و همچنین فوش و اینجور چیزا هم بهم نداده (مثلا با عسل بحث میکنه هی خفه شو و گوه نخور و از اینجور حرفا زیاد میزنه) و خب این میتونه بخاطر این باشه که ازم خوشش اومده........ چون به محدثه گفته بود "ازش خوشم میاد دختر خوب و با ادبیه"
و آره.....
حالتون چطورههه ^^؟؟؟
1. این کاربر سرما خورده و تا سه شنبه نمیره مدرسه. و نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت؟!
2. این زندگی به شدت گوهه بای د وی
3. روزم رو با خبر کرونا گرفتن دوباره مینهو، جیسونگ و سونگمین شروع کردم. پس دفنتلی، فیلینگ فاین نیستم.
4. میخوام برم بیرون ولی نمیشه.
5. 10 روز از بیان اومدنم میگذره و ناراحتم که دیر پست آیلین اوما رو دیدم-
6. شماها خوبین گایز ؟
7. مواظب باشین سرما نخورین :")))
8. نتمون هم امروز تموم شد و غمگینم
9. دلم کلی غذای خوشمزه میخواد ولی برام خوب نیست-
10. همین-
چندروزی میشه که day by day رو نذاشتم (چون حوصلشو نداشتم)
حالم اوکی نبود (نیست) و اصلا حال و هوای بیان اومدن رو نداشتم.
دیروز رفتم دکتر برای سردردم و بهم گفت که یه سی تی اسکن بگیرم و شنبه باز برم پیشش.
وقتی رفتم که انجامش بدم، تموم که شد، کل دنیا داشت دور سرم میچرخید و سردردم شدید تر شده بود و رنگم هم پریده بود. هرلحظه حس میکردم قراره پس بیوفتم.
اون برادری که (خیلی کیوت بود TT) مسئول سی تی بود و عکسارو میداد و اینا، به مامانم گفت که نگران نباشین. (چون مامانم حالمو دید بعد از طرف پرسید که چیزی خاصی که نیست و اوشون هم اونجوری جواب داد)
برای مسابقات دانش آموزی انتخاب نشدم فقط چون کسی که داشت تست میگرفت هم کلاسی خودم بود و خودش سه ماهه داره میاد باشگاه و فقط رفیقای پسربازِ ول خیابون خودشو انتخاب کرد.
"با مهتاب دوست شو" از توی باکت لیستم خط خورده پس... کلا بیخیالش میشم چون میدونم نمیشه و یا من نمیتونم.
و آره... همین تقریبا..؟!
[12:40 P.M]
[10/23/2022]
فکر کنم گفتم که جلوی مدرسه بغلیمون یه گربه هستش
امروز تصمیم یکم مرغ با خودم ببرم و بدم گربهه بخوره... بات گس وات :>؟؟ گربهه نبودش اونجا TT
ولی یه گربه رو به رو مدرسمون دیدم. رفتم سمتش ولی هی میو میو کرد. یه تیکه مرغ انداختم سمتش و خورد. یه تیکه دیگه که انداختم فرار کرد ... ناراحت گشتم...
و من ساده امروز با عسل حرف زدم انگار نه انگار که ما دعوامون شده بود :> انی وی-
زنگ دوم ادبیات داشتیم و خانم اکبری اول درس پرسید و من نمره کامل گرفتمممم و بعدش داشت درس میداد و توی درس کلمه ی "ددی و بدی" بود. و واقعا دَدی تلفظ میشد و هروقت خانم اکبری یا بچها میگفتن "ددی" من جر میخوردم از خنده XD معنیش هم میشه "وحشی گری". به فاطمه گفتم: واقعا هم معنی مناسبی برای ددی انتخاب کردن. بهرحال ممکنه افسار پاره شه و وحشی گری بازی دراره XDDD" و سرکلاس رسما پاره شدیم انقد خندیدیم XDDDD
شکیبا دختر بدی بنظر نمیرسه... ولی... نمیدونم... یه وایب منفی ازش میگیرم ولی امروز سرکلاس بودیم و منتظر بودیم خانم انصاری (معلم ورزشم) بیاد و شکیبا اومد سر میزم و حالمو پرسید و گفتم خوب نیستم. گفتش چرا گفتم سردرد و دلدرد دارم. بعد گفت دستت بهتره راستی؟ گفتم آره مرسی که پرسیدی. بعد دستشو مشت کرد و آورد جلوم و منم زدم مشتش (خدایی نمیدونم به این حرکت چی میگیم، به بزرگی خودتون ببخشین) به این فکر کردم که شاید بتونم باهاش دوست شم... فرندلی بنظر میرسه (معنی فرندلی به فارسی یادم نمیاد:/)... دلم میخواد باهاش آشنا شم ولی جزو یکی از بچهای شلوغ کلاسه و نمیخوام با بچهای شر مدرسه سرو کله بزنم... اما شاید باهاش حرف بزنم...
امروز زنگ ورزش والیبال بازی کردیم و پنجه های زیادی رو نریدممم TTTTTTT *خوشحالی*
و در آخر... گس وات؟؟؟؟ 8 روز دیگه تولدمه :>...
قالب خوشگل شده راستی ؟؟ من خودم خیلی دوستش دارممم TTT
[01:10 P.M]
[05:37 P.M]
[10/24/2022]
امروز رفتم و پیشیه رو توی حیاط مدرسه خودم پیدا کردمممم TTTT
رفتم سمتش و اول یکم نازش کردم، بعد همینکه کیسه مرغ رو از توی جیبم دراوردم، گربه اومد سمتم و خودشو مالوند به پاهام و هی میو میو میکرد TTTTTTTTTTTTTTTTTTTTTTTTTTTTTTTTTTTTTTTTTTT مرغارو دادم خورد ولی باز میخواست :"))) و دلم شکست چرا مرغ بیشتری کش نرفتم از توی قابلمه TT ولی بهش قول دادم اگه فردا هم بیاد، براش یه چیزی ببرم و موندم چی ببرم حالا...
و طبق معمول، کلی آدم اومد و شروع کردن با گربهه بازی کردن (اون گربه منهههههه) و دو نفر خیلی بد داشتن نازش میکرد و گربه اذیت شد و نزدیک بود گازشون بگیره ولی با من خیلی صمیمیه TT
از بحث دختر عزیزم میایم بیرون (گربه ماده ـست :")
زنگ اول علوم داشتیم و یهو خانم کلامی منو با چند نفر دیگه از بچها صدا زد و ازمون درس پرسید و نمره کامل رو گرفتمم TT همچنین خانم بیات هم اجتماعی پرسید و خودم حس میکنم بد جواب دادم ولی خودش گفت که خوب بود و مشکلی نیست... و توی زنگ تفریح آخر، صبا خانم اومد بهم گفت: راستی چرا تو دیگه آرمی نیستی؟" و من اول سعی کردم با زبون خوش بهش بگم ولی خب صبا خودش جزوی از اون آرمیای تاکسیکه و فقط الکی داشت میگفت که خودمم میدونم آرمی بدترین فندومه بخاطر فلان فلان. و کمی گوه خوری کرد و داشت تمام سعیشو میکرد از بنگتن عزیزش حمایت کنه و همه مشکلات رو تقصیر آیدلای بدبخت من انداخت!! و منم اعصاب نداشتم و سرم مثل فاک درد میکرد. آخرش ول کردم رفتم توی کلاس خودم و به قدری سردرد داشتم و اعصابم بهم ریخته بود که رسما یه کلمه از حرفای خانم شعبانی و مبحثی که داشت درس میداد نفهمیدم. فقط سرمو گذاشتم روی میز و هی پامو از درد تکون میدادم. خانم شعبانی هم فهمیدم اوکی نیستم ازم پرسید چیشده گفتم خانم سرم درد میکنه بعد ژاکتمو گرفت انداخت روی سرم که نور و اینا بهم نخوره بیشتر اذیت بشم و گذاشت توی حال خودم باشم. (حقیقتا خانم شعبانی خیلی معلم خوبیه. با اینکه ریاضی درس خیلی مهمیه ولی اگه یکی حالش خوب نباشه، خانم شعبانی میزاره طرف سر کلاس بخوابه یا هرکاری که میخواد بکنه. یعنی ما سر کلاس اون میتونیم هرکاری که بخوایم بکنیم [مثل آب و خوراکی خوردن و یا خوابیدن] اما نباید حرف بزنیم. و واقعا خیلی دوستش دارمم TT وقتی دستمو آتل بسته بودن و نتونسته بودم تکالیفو انجام بدم، بجای اینکه عین خانم نعمتی دعوام کنه، گفت اشکالی نداره ولی بده مادرت یا خواهری کسی بنویسه برات.) و بعد زنگ خورد و عسل هی میپرسید چیشده و فاطمه میگفت بهش فکر نکن سردردت بیشتر میشه؛ ولی کیه که گوش بده :>؟
اومدم خونه و تا 4 و نیم خوابیدم و انقدر چسبییییییید XDDD
همچنین؛
فاک به اسپایر اینترتینمنت و فاک به اون زنیکه ی عوضی که سر پسرام داد زد و فاک بیشتر بهش که وقتی جه هان حالش خوب نبود اذیتش کرد و هولش داد و زدتش...
همین :>
[06:00 P.M]
[02:03 P.M]
[10/25/2022]
امروز هیچی نداشتم که به سوشی بدم... و غمگین گشتم... (اسم پیشیه رو گذاشتم سوشی :")
و چندتا دختر عوضی اذیتش کردن گربمووو TT
رسما نمیفهمم که چرا باید خانم کهلوی امروز ازمون پرسش تفکر میگرفت و رسما نمیدونم چرا من داوطلب شدم...
هیچی از درساش رو هم نفهمیدم به دلایل سردرد و آره:>
و زنگ دوم که با خانم رجبی زبان داشتیم، من آماده بودم که با احترام برینم بهش ولی اون زودتر از ما سرکلاس بود-
و یکم Xشر گفت و پرسید: یکی که زبانش خوبه-" بعد من دستمو بردم بالا و بهم گفت برو پای تخته
و من رفتم و هرچی که اون میگفت رو نوشتم بعد گفت که آماده شین برای مکالمه کردن و حین اینکه ما داشتیم تمرین میکردیم، خانم فرامرزی اومد توی کلاس و خانم رجبی رفت. بعد خانم فرامرزی فاطمه رو صدا زد و فاطمه رفت پیشش و خانم فرامرزی ازش پرسید که با معلم زبانتون مشکلی دارین؟ و فاطمه هم همه چیو گفت. بعد خانم فرامرزی گفت من با دبیرتون کار دارم، صداتون بیاد پایین من میدونمو شما و بعد رفتش
و انگار مامانای بچها اومده بودن برای اعتراض و از اونور کلاس 8/2 و کلاس ما هم رفته بودن و اینا و درکل که... آره :>>>
زنگ آخرم که نگارش داشتیم و من باز تقلب کردمممممم :>>> منو فاطمه و عسل تقلب کردیم و خانم اکبری هیچی نفهمید-- (نحوه ی تقلب: برگه ی منو فاطمه دست دنیا بود، ازش پرسیدم برگهامون دستشه و اونم گفت آره و برگهامونو بهمون داد. و من به فاطمه داشتم توی صحیح کردن برگه بچها کمک میکردم و برگه خودمو گرفتم و اونایی که ننوشته بودم رو معنیش رو توی کتاب/کلاسور پیدا کردم و نوشتم و اونایی که غلط بود رو هم درست کردم و دادم فاطمه تصحیح کرد و فاطمه هم مال خودش رو نوشت و من براش نمره گذاشتم. بعد فاطمه برگه عسل رو بهش داد و زنگ خورد و عسل گفت که میرم خونه جوابامو درست میکنم فردا میارم مدرسه تو تصحیح کن. رسما کل امتحان املا و معنی شعر و کلمات کتبی رو تقلب کردیم XDDD) تقلب کردن خوش میگذره :>
+ snow on the beach قفلیمه مثل فاک...
++ حس میکنم باید یه مغازه نودل پزی باز کنم چون نودلایی که درست میکنم>>>>>>>>>
[02:20 P.M]
[04:28 P.M]
[10/26/2022]
امروز سوشی رو ندیدم.
زنگ اول که اجتماعی داشتیم، کلی سرکلاس با خانم بیات گفتیم و خندیدیم و با اینکه رشته ـش یه چیز دیگه ـس اما مشاور خوبیه :""
زنگ دوم عربی داشتیم و قرار بود امتحان صیغه هارو بگیره و تقلبببب :>
زنگ آخر کارو فناوری داشتیم و چیز خاصی اتفاق نیوفتاد
فقط من از زنگ اول تا الان از سردرد درحال مرگم و وای خدا شکیبا خیلی فرندلیه TTTTTTTT میخوام باهاش دوست شم-
و امروز چهلم مهساعه... چهل روز گذشت... :))))))
اومدم خونه و خوابیدم و قرار بود ساعت 3 پاشم ولی یه خواب به شدت افتضاح ترسناک دیدم که 2 و نیم یهو از خواب پریدم-
گشنمه با اینکه یه ساعت پیش ناهار خوردم-
حوصله ندارم برم حموم. باید یه پلی لیست مخصوص کتابخونه درست کنم
باید دنبال کارت عضویت کتابخونم بگردم. درسامو باید انجام بدم. کشوهامو مرتب کنم ولی حوصلش نیست-
بنظرتون اگه یه نت یه روزه بگیرم، فردا جوابگوعه؟؟؟ چون بعد از باشگاه میخوام برم کتابخونه و ویدیو ببینم و ریاضی حل کنم و اینا. و نت میخوام-
ای کاش سنم بیشتر بود (حداقل دبیرستانی بودم) با بچهای مدرسه شلوغ بازی درمیاوردیم-
نتیجه گیری از امروز: درس کارو فناوری Xشر است!!!
[04:36 P.M]
[19:50 P.M]
[10/27/2022]
امروز مهتاب باهام حرف زددددددد مامانننننننننننننننTTTTTTTTTTTTTTTTT
حالا مهتاب کیه؟؟ کراش بندههههه :>>> توی باشگاه :>>> واااای خیلی کراشمه بخدااا TT
داشتیم با مربیمون حرف میزدم و من توپ دستم بود، بعد مهتاب اومد زد به شونم گفت: خوشگلم، عزیزم میشه توپو بدی بهم؟" و خب من اگه توی این شرایط قرار بگیرم، توپو میدم. چه مهتاب باشه چه هرکس دیگه ای.
منم عین اسکلا توپو دادم بهش و اونم گفت: مرسی عشقم" و رفت. و من: ... لهتذثهفشافبشهدتح0ذاشثحهاشثهذاهشذاش
بعد محدثه دیدش بهم گفت: چقدر ساده ای..." و بعدش کیمیا...
کیمیا: اسکل چرا توپو بهش دادی؟؟؟
من: بابا مهتاب بود!!! کراشمههه !! نمیتونستم ندم!! تو رو در بایستی موندم!!!
کیمیا: خب باشه!!!!
من: نمیتونستم ندممممم
بعد نمیدونم مهتاب شنید یا چی، ولی بعد صدام زد: خوشگله، بیا بگیر" و توپو بهم برگردوند. و من تا آخر تایم باشگاه عین خری که بهش تی تاب داده بودی، ذوق زده بودم TT
و بعد تایم باشگاه تموم شد و من وسایلمو جمع کردم و رفتم کتابخونه.
نشستم چندتا ویدیو دیدم و بعد درسامو اومدم بنویسم و همزمان داشتم آلبوم تیلور رو گوش میدادم و وااای که چقدر you're on your own kid و lavender haze و snow on the beach و dear reader چسبید TT از این به بعد بیشتر میرم کتابخونه TT
روزم اوکی بود.... (فاکتور گرفتن یه سری چیزا) و آره :>>>>>
راستی، وقتی مربیمون داشت حرف میزد و من بعضی وقتا برمیگشتم تا بچهایی که داشتن حرف میزدن رو ببینم، دیدم مهتاب داشت نگام میکرد و رسما ذذذذذوووووووققققققققققق کرده بودم TTTTTTTTTTTTTTTTTTTTTTTTTTTT
[08:11 P.M]
[12:54 P.M]
[10/29/2022]
با محدثه حرف زدم، قرار شد فردا به مهتاب بگه که یکی از بچهای باشگاه هست ازت خوشش میاد و میخواد باهات دوست بشه ولی خودش خجالت میکشه که بهت بگه" و حالا باید تا فردا صبر کنم ببینم چه ریکشنی از مهتاب جان عزیزم میگیرم...
امروز صبح پول برداشتم که هایپ بخرم بخورم خوابم بپره، 25 تومن بود.. زورم اومد اونقدر پول بدم، یه شیرموز خریدم TT XD
زنگ اول دینی داشتیم و کسشر کسشر کسشر کسشر!!!
ریدم به نعمتی به سوالام و اون رسما هییییچ جوابی نداشت و از خودم خرسندمم :>>>
زنگ قرآن گرفتم خوابیدم چون از سردرد داشتم میمردم (البته هنوزم سردرد دارمم)
زنگ آخر ریاضی داشتیم و خانم شعبانی اومد امتحان گرفت و کل کلاس ریدن :>>>
من نفر اول تموم کردم و بهم گفت مراقب بچها باشم و بعد از اون همه ی بچها: اسما اسما اسما اسما اسما" بابا سرویس شدمممم
دوتا خودکار با دستای خودم شکوندم :>>> چون انقد عصبی شده بودم سر حرفای خانم نعمتی که خودکارو انقد فشار دادم که شیکست TT XDDD
امروز سوشی رو باز اذیت کرده بودن و ترسیده بود... بخاطر اینکه اذیتش نکنم زیاد نازش نکردم :"))
الان همتون بیاین اسم یه آیدل/کرکتر انیمه/فیلم/سریال/سلبریتی/انیمیشن/هرچیز مورد علاقتون رو بگین
چون اگه پروسه رفیق شدنم با مهتاب به خوبی پیش بره، میخوام از این چیزایی که گفتین براتون ادیت بزنم و شادیمو باهاتون تقسیم کنمم :>
و اینکه.. همین :>
+ راستی؛ دو روز دیگه تولدمه :)
[01:08 P.M]
[05:52 P.M]
[10/30/2022]
امروز.. بهترین.. روز.. زندگیم.. بوووووووووووود TTTTTTTTTTTTTTTTT
از مدرسه هیچی نمیگم و چون هیچی نشد و پس فقط از باشگاه میگم!!!
وقتی رفتم باشگاه مهتاب رو دیدم و رسما دستو پام رو گم کردم TT
-از اینکه عسل یهو سورپرایزم کرد و یه کیک فسقلی با عکس چان کنارش و گردنبند اکسو بعنوان کادو بهم دادم، میگذریم-
ما گرم کردیم و داشتیم با صبا و کیمیا و نیکی و ستایش و نگار بازی میکردیم و من هی هر از گاهی نگاه به مهتاب میکردم و ترحظترهتر TT بعد محدثه اومد و گفتش که من میرم به مهتاب بگم و من عین خر استرس داشتممم
بعد من یه لحظه برگشتم دیدم هم مهتاب و هم محدثه به من زل زدن و همون لحظه سرمو برگردونم TT
بعدش از محدثه پرسیدم چیشد و گفتش: بهش گفتم و خیلی کنجکاو شد و پرسید کیه؟ بعد من فقط بهش گفتم لباسش مشکیه و اونم گفت همه اینجا لباساشون مشکیه. چون وسط بازی بودن بهش گفتم بعدا میگم. منم استرسم بیشتر شدTT
بعد از زدن اسپک -و ریدن- رفتیم بقیه بازیمون رو بکنیم که معصومه (یکی از بچهای خفن تیم و باشگاه که بست فرند مهتابه) اومد و گفت: یکم باز شین ما هم باهاتون بازی میکنیم.
(TMI: ما همیشه گرد جمع میشیم و بازی میکنیم)
منم فکر کردم فقط معصومه میاد؛ بعد یهو از ناکجا آباد مهتاب اومد قشنگ نزدیک من وایستاد TTTTTT
یه نگاه به صبا و کیمیا انداختم و هیچکاری جز خنده از استرس نتونستم بکنم. مهتاب کنار کیمیا بود؛ و کیمیای عوضی از فرصت استفاده کرده و جاشو با من عوض کرد و من قشنگ کنار مهتاب بودم و رسما قلبم داشت میومد توی حلقم TT
دیگه شروع کردیم به بازی کردن و معصومه هم یه لحظه فکر کرد ما میتونیم اسپکاشو دریافت کنیم ولی هممون فقط خشکمون زد TT و بعد من یه دفعه ساعد زدم خیلی رفت بالا، یه دفعه دیگه زدم حتی بالاتر رفت. بعد معصومه بهم گفت که باید اینجور حالتی بگیرم دستمو که ساعدم خیلی بالا نره. و من توی ساعدم همیشه اعتماد به نفس بیشتری دارم تا پنجه هام. و امروز منی که همیشه پنجه هام خوب از آب درنمیاد، جلوی مهتاب واقعا خوب پنجه زدممم TT و وقتی توپ اومد سمتم و با ساعد دریافتش کردم و توپو سمت مهتاب فرستادمش، ساعدمو دریافت کرد و ذووووووووووووووووووووووق TT
یه دونه اسپک زدم ولی با اینکه خیلی با قدرت نبود اما بدک نبود و معصومه ازش استقبال کرد. و بلاخره میرسیم به قسمت خوب ماجرا!! اومدم دریافت کنم ولی توپ از پشتم رد شد و نتونستم بگیرمش. بعد مهتاب بهم گفت: ببین، وقتی توپ از پشتت داره رد میشه و میخوای جمعش کنی، بجای اینکه چند قدم بری عقب، کاملا برگرد و ساعد به پشت بزن" و من با لبخند داشتم به حرفاش گوش میدادم و سر تکون میدادم.
بعد ستایش اومد کنار دست من -و مهتاب وایستاد- و من یکم از استرسم کم شد ولی ستایش از ترسش جاشو با من عوض کرد و دوباره کنار مهتاب وایستادم.... کلا امروز همه دست به یکی کرده بودن من کنارش وایستممم TTTTTT
بعد از اینکه بازیشون رو کردن و رفتن، من روی زمین ولو شدممم و انقد حالم بد بود که به صبا گفتم من میرم بشینم نمیتونم بازی کنم.
رفتم کنار محدثه نشستم و کنار محدثه مهتاب نشسته بود :") بعد محدثه گفت: بهش بگم؟؟
من: نمیدونم.. میخوای بگی بگو..
محدثه به مهتاب اسممو گفت و مهتاب هم بعد از کمی "این طرفه؟" کردن بلاخره فهمید منم و من به ضایع ترین حالت ممکن داشتم کابل میگرفتم TT ولی ریکشن خاصی نشون نداد-...
بعد از اینکه باشگاه تموم شد و داشتیم میرفتیم خونه، مهتاب و معصومه رو دیدم (خونه مهتاب چند کوچه بالاتر از ماعه و از جلوی کوچه ما رد میشه و ذوق مرگمم TT) سر مهتاب توی گوشیش بود و من داشتم همینطوری نگاش میکردم که یهو سرشو آورد بالا و باهام چشم تو چشم شد و من سریع سرمو برگردوندم ولی اون هنوز داشت نگام میکرد TT و وای خداااااااااا مردمممممممممممم TT
ولی یکم حس بدی دارم.. شاید باید خودم بهش میگفتم... اونطوری یه ریکشنی میگرفتم ازش... یا شاید من دارم زیادی اورثینک میکنم؟! شاید سه شنبه اومد و باهام حرف زد؟؟؟ از کجا معلوم؟؟؟
و اینکه.... امروز بهترین روزم طی 14 سالگیم بوووووووووود TTTTTT از خوشحالی اینکه مهتاب داره باهامون بازی میکنه، اشکم واقعا دراومده بود و عین دیوونها فقط داشتم میخندیدم و گریه میکردم TT
میتونم با جرات بگم؛ قدم اول برای رفیق شدن با مهتاب رو برداشتممممممممم
هروقت یه کوچولو بیشتر حرف زدیم، اون موقع میام ادیتاتونو میدم :")))))
اینم از ایننن :"""">
[06:18 P.M]
[16:48 P.M]
[11/1/2022]
اولین روز پونزده سالگی؟؟؟ افتضاح
چه تو مدرسه چه توی باشگاه؛ هیچی خوب پیش نرفت.
از صبح که پاشدم سردرد دارم و میخوام کله ـمو از بدنم جدا کنم
توی مدرسه زنگ اول خانم کلهوی کلی زر زد و بعد رجبی زر زد و بعد اکبری با اون درس کوفتیش مخمو خورد.
رفتم باشگاه و تقریبا همه چیز تا یه حدودی خوب بود.
قرار بود پلانک و شنا بریم و من نمیدونستم کدومو باید انجام بدم چون صدای مربیمون رو نشنیدم. از مهتاب پرسیدم که باید پلانک بریم یا شنا؟ اونم جواب داد نه باید روی پنجه هاتون باشین. (اینم اضافه کنم که با لبخند داشت نگام میکرد و جوابمو میداد و وقتی از درد کمر ولو شدم روی زمین خندید بهم.. حقیقتا توی این شرایط باید ناراحت شم ولی ذوق کردم که باعث شدم بخنده..)
حین بازی زیادی داشت منو نگاه میکرد و کیمیای کثافت هی داشت کراشت کراشت میکرد و واقعا عصبی شده بودم.
همه ی پنجه هام و ساعدام کج و ماوج میرفت و رسما داشتم دیوونه میشدم. آخرش بطریم رو برداشتم و رفتم کنار مهتاب نشستم. و عسل از اینور هی سیخونک میزد و میخواستم بزنم توی دهنش.
تایم تموم شد و منو مهتاب سه چهار بار بهم خوردیم (حقیقتا زیادی بهم میخوریم یا دست میزنیم به هم. ولی حرف نه)
و من میتونستم اون موقع که نشسته بودش برم پیشش و ازش درخواست کنم یکم باهام پنجه کار کنه. یا حداقل اون موقع که رفتم کنارش نشستم میتونستم یه حرفی بزنم؛ ولی انقد خجالتیم و میترسم که یه وقت ایگنورم کنه فقط سکوت کردم و با در بطریم ور میرفتم.
از دست خودم عصبیم که وقتی یه موقعیت خوب پیش میاد، ازش استفاده نمیکنم.. قرار نبود منو بزنه یا بخوره!! ولی من نمیتونم برم باهاش حرف بزنم. درخواست دوستی به شدت سخته و خستم...
سرم داره منفجر میشه از درد و نمیدونم چه غلطی کنم و خسته شدم انقد هر روز صبح با سردرد پاشدم و با سردرد هم خوابیدم.. دردش به قدری بد و افتضاحه که اشکم درمیاد. انگار یکی رگای سرمو گرفته و داره محکم میکشه و نزدیکاس که پاره شه. یا بعضی وقتا خیلی بد تیر میکشه؛ و نمیدونین چقدر دلم میخواد کله ـمو بکوبونم به دیوار تا دردش قطع شه...
فردا امتحان دارم و همچنین کارو فناروی دارم اما اصلا حوصله ی کار با ورق آلومینیوم و برجسته کردن طرح -که آماده نکردم- رو ندارم..
ای کاش بخوابم و بلند شم ببینم کل این زندگی یه کابوس بوده-...
[11/05/2022]
[05:05 P.M]
این چندروز اتفاق خاصی نیوفتاد برای همین هیچی ننوشتم.
ولی امروز رفتم مدرسه و فاطمه بهم کادو تولدم رو داد TTTTT
با شکیبا کلی حرف زدم و میتونم بگویم که دوست شدیم.. ؟!؟!؟
فردا باشگاه دارم و قراره برم با مهتاب حرف بزنممممم TTTTTTTT برام آرزو موفقیت کنینننننن TTTT
یه تقریبا 1 ساعت و نیم پیش از آریشگاه اومدم و موهامو زدمممم TTTTTTTTTT (عکس بخواین میدممم اگه بخواین البته..)
براتون بگم دیگه... آره.
ماه دیگه مسابقات دانش آموزی شروع میشه و استرس مرا فرا گرفته است...!!!
من میتونم!! با مهتاب صحبت میکنم کمکمم میکنه!! از خانم نادری (مربیم) عزیز هم کمک میگیرم!! پس چی؟؟؟
فردا امتحان فارسی دارم و باید بشینم فارسی بخونم.
ورزش هم دارم و حوصلش نیستتت TT
برای تولدم ولاگ گرفتم و ادیتش کردم و شد 7 دقیقه اما 400 مگابایته... موندم چجوری حجمشو کم کنم تا بتونم بزارمش توی دیلیم...
از الان ادیتاتون هم رو آماده میکنم پس منتظرشون باشین :"))))
دوستتون دارممم:")))
[05:13 P.M]
Both Our Ends Are In A Connected Loop
They Are Connected Into One
روزِ اَولِ تاکاتُشی، آخرین روزِ اِمی ـه...
وَ روزِ اَولِ اِمی، آخرین روزِ تاکاتُشی ـه...
+ اگه My tomorrow your yesterday رو ندیدین، ببینینش... خیلی خوبه TT
++ ولی حقیقتا کلی گوز پیچد شدم تا بفهم قضیه از چه قراره-...
+++ ولی او اس تیش >>>>>>>>>>>>
دوست داشتن تو یه چیزیه که انگار میدونم قراره توش ببازم و آسیب ببینم؛ ولی بدون درنظر گرفتنش هنوزم عاشقتم :)
- هوانگ هیونجین