فکر کردم شاید لازم باشه یه پست بزارم و از احساسات مخفیم براتون بگم... نمیدونم...شاید میشه گفت که یکم خودمو خالی کنم؟
درسته، سنم کمه و شاید با خودتون فکر کنین که نمیتونم خیلی چیزا رو درک کنم یا بفهمم و فقط الکی میگم که میدونم چی میگی، ولی خب..من واقعا درک میکنم! به سنم کاری نداشته باشین یا فکر نکنین که بچم، از سنم بیشتر متوجه میشم. شایدم مثلا بعضیاتون نمیدونم...درسخون نباشم یا تیزهوشانو کلاسای فوق العاده شرکت نکنم، یا شاید عین بیشتریاتون دوستای پایه نداشته باشم که باهاشون دیوونه بازی درارم و عین خودم باشن. یا من توی تهران یا کرج و اینجور جاها زندگی نمیکنم. خیلی فیلسوفانه حرف نمیزنم و حرفام اونقدر جالب و سرو سنگین نیست که وقتی شنیدنش بخواین با خودتون بگین که طرف خیلی نویسنده خوبیه و فلان بیسال. من سریالو کیدراما و یوفوریا نمیبینم و توی عمرم هیچی غیر از انیمه ندیدم. عین شماها انتقاد پذیر نیستم و جنبه بالایی ندارم یا علاقه ای به اخبار و ورزش یا حتی حرف زدنم ندارم. بخوام خلاصه کنم، میتونم بگم عین شماها کول و خفن نیستم!! بعضی موقعا واقعا ایگنور میشم و...میدونین؟؟ از اینکه فقط یه وسیله برای ...سرگرم شدن یا نمره ی خوب گرفتن و اینجور چیزا باشم، متنفرم چون همین دو شب پیش همکلاسیم دراومد خیلی رک بهم گفت ازت بدم میاد و الان جزو دوستای اضافه ی منی. و اگر این چندوقت باهم حرف میزدیم بخاطر این بود که منم عین خودش اوتاکو و کیپاپرم یا یائویی و مانهوا میخونم... حقیقتا خیلی سرش ناراحت شدم و کلی گریه کردم چون بخاطر خودم نمیخواست باهام دوست بشه، فکر میکرد عین همیم درحالی که نبودیم و نیستیم و نخواهیم بود. منم باهاش دعوام شد و الان عین دوتا غریبه برای هم میمونیم. میدونم...شاید خیلی رو مخ باشم یا خیلی عجیب غریب توی پستام حرف بزنم یا حتی رفتار کنم، اما خب میدونین چیه؟ دیگه اون روبی وجود نداره چون من الان حتی حوصله ی خوابیدنو خوردنو پا گوشیو لپتاپ بودن رو هم ندارم، چه برسه به اینکه بیام بیان و پست بزارم و باهاتون حرف بزنم. درسته، خیلی باهم فرق داریم. من یه دختریم که از بچگی زورش کرده بودن که نماز بخونه و روزه بگیره و به همین دلیل از همه ی اینا زده شدم و نماز نمیخونم و روزه نمیگیرم. من بچه ای بودم که از سه سالگی حجاب داشتم و وقتی پنج شیش سالم بود مجبور بودم چادر سرم کنم. دختری بودم که باید همیشه درست رفتار میکرد و با آرامش حرف میزد که یه وقت بقیه فکر نکنن این بچه یه مشکلی داره. وقتی دوم بودم بچهای کلاسم قلدری میکردن بهمو مجبورم میکردن تمرینای ریاضی رو براشون حل کنم. یا تو سال 4م از دهن من حرف زدن که به دوتا از بچهها گفتم شماها خنگین و هیچی نمیفهمین فقط من خوبم. درحالی که اصن اونروز توی زنگ تفریح اونارو ندیدم که حرفی بهشون بزنم. اونام صاف گذاشتن کف دست معلم و از اونجایی که دوستِ قدیمی دختر معلم بودن، اون به حرفا بچها گوش دادو برای یه هفته کامل ایگنورم کرد و سر کلاس وقتی از کنار میز من رد میشد تحقیر و توهین میکرد. اینم از سال هفتمم که فقط بخاطر علایق یک شکل میان با من دوست میشن و درآخر وقتی یکم باهاشون روراست میشی و میگی حد خودشونو بدونن میان اینطوری میکنن باهام...غیر از مدرسه و آموزشگاه یا حتی فضای مجازی، توی خونه هم چیزایی هستن که با دیدنش باعث میشه غمگین بشم و ساعتا وقتی تنهام گریه کنم. میبینین که؟...زندگیم طوری نیست که ازش لذتی ببرم.. من هیچ کسیو ندارم...غیر از خونوادم و یاسی اونی و نیوشا و چند نفر دیگه که تو واتساپ هر روز باهم حرف میزنیمو باعث میشن بلاخره بعد از 12 ساعت بخندم، هیشکیو ندارم... من بیرون نمیرم و نمیشینم توی پارکو به داستانایی که میخوام بنویسم فکر کنم... سرگرمی شماها میتونه فیلم دیدن، نقاشی کشیدن، درس خوندن یا حتی ورزش کردن باشه؛ اما من کل زندگیم توی استری کیدز و کیپاپ خلاصه میشه.. من به جز هالزی، سلنا، وان دایرکشنو lauv و imagine dragons و OneRepublic به بقیه خوانندهای آمریکایی گوش نمیدم و از دوجا کتو مگان د استلین و اولیویا رودریگو و غیره خوشم نمیاد. آهنگای زدبازی و خلسه و لیتو و وانتونز اینا گوش نمیدم و دارو ندار من فقط کیپاپ و آهنگای ژاپنی و راکه... بعضی موقعا حسودیم میشه به بعضیاتون که توی فضای مجازی بهتون توجه میشه و محبوبین.. بعضی اوقات به دوستاتون حسودیم میشه که پایه دیوونه بازیهاتونن،... به خونوادتون، به علایقتون، به خوشحالیتون حتی به خودتونم حسودیم میشه... چون این چیزی که من ازتون میبینم واقعا خیلی بهتر از چیزیه که هستم... باید بگم الان عین قبل از هیچی لذت نمیبرم... از هیچی... از بیان اومدن.. از فیک نوشتن و خوندن... از کتاب و درس خوندن.. از انیمه دیدن... حتی از گوش دادن به آهنگامم دیگه لذت نمیبرم... حس میکنم دیگه هیچ حسی به استری کیدزی که براشون میمردم ندارم و الان اونا عین صدها گروه دیگن که نمیشناسمو فنشون نیسم...... من فقط خیلی از اطرافم آسیب دیدم.. خیلی اذیت شدم و شبهای زیادی رو توی جام گریه میکردم و با چشمای کاسه ی خون و خیس میخوابیدم... فقط زیادی از این زندگی و نفس کشیدن خسته شدم... حرف بدیه اگر بگم که منتظر مرگمم؟؟... دیگه حتی چان هم ایکیگای ـم نیست و به امید دیدن آیدلام به زندگی کردن ادامه نمیدم... الان واقعا حس میکنم گم شدم... نمیدونم کجام... کیم... برای چی دارم زندگی میکنم وقتی میتونم اجازه نفس کشیدنو به یکی دیگه بدم...
ختم کلام.. اگر با من، یا با اخلاقم نمیسازین..اگر ازم خوشتون نمیاد و به زور باهام حرف میزنین... اگر فکر میکنین غیر قابل تحملم... بدون شوخی و رو در وایستی... آنفالو کنین وبم رو و باهام حرف نزنین.. قرار نیست ناراحت بشم گایز... فقط منو از زندگیتون حذف کنین!!
+ اینم میدونم الان میاین میریزین توی خ و کلی حرف میزنین و نصحیت میکنین یا حرفای کلیشه ای و تکراری میزنین که من ازشون تنفر دارم...