(لطفا با این آهنگ بخونیدش:)
پاش رو بدون وقفه روی زمین میکوبید و به ساعتش خیره میشد.
نکنه اون پسر بهش دروغ گفته بود؟ یعنی این همه راه از سئول تا واشینگتن رو الکی اومده بود؟
نگاهی به ایمیل هاش انداخت تا مطمئن شه همون پارک مد نظر پسر اومده.
- لعنتی! خب درست اومدم پس خودش کدوم گوریه؟
پسر مو مشکی زمزمه کرد و دستش رو لای موهای لَخت و خوش فرمش برد و اجازه داد نسیمی که میوزید،
به پیشونیش برخورد کنه و از گرمای بدنش کم کنه.
حدود 5 ماهی میشد که توی اینترنت با اون پسر آشنا شده بود.
خیلی سریع بهش وابسته شد و برای دیدنش لحظه شماری میکرد به خانوادش چیزی راجبش نگفت
چون مطمئن بود دیگه نمیتونه وقتی تنهاس، باهاش فیس تایم کنه و توی چشمای قهوه ایش غرق بشه.
بخاطر رشته ش، تصمیم گرفت توی واشینگتن ادامه تحصیل بده و وقتی فهمید اون پسر مو قرمز هم
همونجا زندگی میکنه، تصمیم گرفت به دیدنش بره و ببینه این 5 ماه قلبش توسط کدوم الهه ای دزدیده شده!
سرش پایین بود و داشت به انگشت های کشیده و استخونیش نگاه میکرد که صدایی دلنشینی
توی گوشش پیچید و وجودش رو پر از آرامشی کرد که همش دنبال تجربه کردنش بود.
- هوانگ هیونجین؟
سرش رو بلند کرد و به لبخند زیبای پسر مو قرمز نگاه کرد و سرش رو تکون داد
چرا نمیتونه حرف بزنه ؟ صورت درخشان و پرستیدنی پسر رو به روش توان حرف زدن
رو ازش گرفته بود و هیونجین هم چشمش فقط روی پسر بود و
حتی برای 1 ثانیه هم نمیتونست از نگاه کردن به اون فرشته دست برداره.
پسر کنار هیونجین نشست و گفت:
- خب ... ببخشید دیر کردم. ترافیک بود.
هیونجین: نه اشکالی نداره! (هیونجین: همین دو دقیقه پیش داشتم لعنتت میکردم در واقع) همچین اتفاقایی میوفته فلیکس شیی !
فلیکس لبخند محوی زد و به نیم رخ هیونجین نگاه کرد.
چشمای زیباش و بینی خوش فرمش توجهش رو جلب کرد؛ اما نه به اندازه ی لب های برجسته و قرمزش!
با نیشگون گرفتن سعی کرد جلوی خودش رو بگیره تا دست از پا خطا نکنه؛
اما هیونجین داشت دیوونش میکرد!! پس سعی کرد هر کاری کنه تا چشم تو چشم
پسری که قلبش رو تو نگاه اول دزدید نکنه. بعد از کمی سکوت گفت:
فلیکس: خب ... میخوام ببرمت یه جایی؛ میایی؟
هیونجین سری به علامت مثبت تکون داد و با لبخند دلرباش همراه فلیکس به راه افتاد.
راه زیادی تا ساحل نبود، پس فلیکس ترجیح داد پیاده مهمونش رو به سواحل سیاتل ببره.
دست های استخونی هیونجین حین راه رفتن با دست خودش بر خورد میکرد و حس مور مور
شدن بهش دست میداد. وسوسه میشد تا دستاش رو بین دستای خودش بگیره اما اگر هیونجین عصبانی شه چی؟
اونوقت دیگه نمیتونه ببینتش!! نفسش رو بیرون داد و احساساتش رو جمع کرد.
به مقصد مورد نظر رسیده بودن. هوا داشت غروب میکرد و نور خورشید به چشمای اون دو پسر رو اذیت میکرد.
فلیکس همینجوری که داشت به غروب نگاه میکرد، با صدای آرامش بخشش گفت:
فلیکس: غروب خورشید خوشگله!
هیونجین: اما نه به اندازه ای که تو خوشگل و زیبا و درخشانی!!
چشمای پسر مو قرمز، گرد شد و هاله های رنگ قرمز روی گونه ش معلوم شد.
بزاق دهنش رو قورت داد و با تردید به پسر مو مشکی نگاه کرد.
هیونجین با لبخندی که روی لبش داشت بهش نگاه میکرد.
فلیکس لبخند خجالت زده ای زد و سرش رو انداخت پایین. ضربان قلبش غیر قابل شمار
شده بود و حرارت بدنش بالا رفته بود. باید چیکار میکرد؟
پسر بزرگ تر دستش رو زیر چونه پسر مو قرمز برد و سرش رو بالا آورد.
نگاهی به چشمای متعجب و خجالت زده اش کرد و بعد به لب هاش داد.
سرش رو کج کرد تا طمع اون ها رو بچشه. با قرار گرفتن لب های هیونجین روی لب های فلیکس،
حس عجیبی به پسر مو قرمز منتقل شد. حسی مثل، ... امنیت، آرامش و عشق!
دستای لرزونش رو دور گردن پسر مو مشکی حلقه کرد و با عشق لب هاش رو میبوسید
که انگار این آخرین باریه که میتونه اون رو ببینه!
خورشید با انداختن نور نارنجی رنگی روی اون دو پسر عاشق، منظره ی زیبایی رو ایجاد کرد
و تصمیم گرفت تا وقتی که اون ها از هم جدا شدن، شاهد باشه.
برای گرفتن اکسیژن، لب های نسبتا باریکش رو از روی لب های پسر مو مشکی
برداشت و سرش رو از خجالت پایین انداخت.
هیونجین: دوست دارم!
به چشمای لرزون پسر کوچیک تر نگاه کرد و منتظر جوابی شد.
فلیکس: ... م-منم دوست دارم
لبخند کوچیکی روی لب هیونجین نشست و برای بوسه ای دیگه جلو رفت ...